ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

خوش بگذره گلم

یکی دو ساعت قبل زنگ زدم با باباجون رفته بودید گاوداری عمو محمد   از صدات معلوم بود که خیلی خوشحالی وحسابی داره بهت خوش میگذره.هر چند که جوجه کوچولو راضی نشدی با من صحبت کنی ولی صدات میومد . ...
29 شهريور 1391

روز دختر مبارک

دیروز تولد حضرت معصومه وروز دختر بود.من و باباجون قرار بود تو رو شام ببریم بیرون بعدش هم بریم واصت لباس بخریم.اما من نظرم عوض شد به باباجون گفتم اومدنی واصه سارا یه چیزی میخرم تا سر فرصت لباساش رو بخریم.وقتی از سر کار می اومدم خونه رفتم یه کیک وچند تا بادکنک با فشفشه واصت خریدم.وقتی اومدم خونه تو بدون لباس بودی مثل بعضی وقتها که دوست داری لباسات رو نپوشی.بعد سه تایی روز دختر رو جشن گرفتیم وکلی بهمون خوش گذشت.باباجون ازت فیلم گرفت ولی بعد دید فیلم سیو نشده به خاطر همین دوباره مراسم رو به طور مختصر تکرار کردیم ویه فیلم کوچولو ازت گرفتیم تو خیلی خوشحال بودی ومی گفتی من کادوم رو میارم خونه مامانی اینا.البته منظورت همون کیکت بود.جوجه ...
29 شهريور 1391

مسواک کردن

پنج شنبه وقتی بردمت دستشویی طبق معمول شلنگ آب رو برداشتی ومشغول آب بازی شدی.منم از فرصت استفاده کردم تا دندونام رو مسواک کنم.یه دفعه تو گفتی مامان جون اون مسواک صورتیم رو بیار منم دندونام رو مسواک کنم.گفتم اون مسواک صورتیت کثیف شده بود انداختم دور .رفتم اون مسواکی رو که باباجون از مسافرت برات آورده بود رو اوردم.هی مسواکت رو خیس میکردی وآبش رو میخوردی.دیدم به  این زودی ها از بازی سیر نمیشی.گفتم من میرم کارت تموم شد صدام کن بیام ببرمت.بعد از چند دقیقه دیدم اومدی بیرون.گفتم پس مسواکت کو .گفتی:گذاشتم اونجا.فکر کردم انداختیش تو سینک.رفتم دیدم قشنگ درش رو بستی گذاشتی پیش مسواکای ما.تعجب کردم گفتم چه طور گذاشتی .پاهات رو بلند کردی گفتی اینطوری...
19 شهريور 1391

دلم واصه این روزا تنگ میشه

شیرین زبونم روز به روز با اون زبون شیرین ولهجه قشنگت داری بیشتر دله من وباباجون رو می بری.میدونم که یه وقتی دلم واصه این روزا تنگ میشه.دیروز عصر با هم بازی میکردیم تو فروشنده شده بودی ومن خریدار.وقتی گفتم آقا این اسباب بازی رو واصه دخترم میخوام جایزه بگیرم قیمتش چند میشه ؟یه دفعه گفتی 1000 تومن خیلی برام جالب بود اصلا فکر نمی کردم بدونی قیمتش چند میشه یعنی چی.دارم سعی میکنم تو همین بازیها که تو هم خیلی دوستشون داری یه چیزایی رو بهت آموزش بدم.دیشب ساعت نزدیک 2 نصفه شب بود که اومدی رو تخت پیش من .گفتم میخوای پیش من بخوابی گفتی باشه.چند لحظه بعد گفتی میرم تو هال پیش باباجون اخه دلم براش تنگ میشه.رفتی ولی باز طاقت نیاوردی برگشتی پیش من خوابیدی.آ...
7 شهريور 1391

مسافرت به مشهد و گرگان

هفته پیش تعطیلات تابستونی شرکت بود .ما به همراه خاله طاهره اینا وخاله تهمینه اینا ومامانی وداییش تب رفتیم مسافرت.این اولین مسافرت با ماشین جدیدمون بود.سارا هم خوشحال وخوش اخلاق بود.تو مسیر کلی شیرین زبونی میکرد وما رو مشغول کرده بود.یه اهنگ از آهنگ های قدیمی رو که مورد علاقه اسمعیل هم بود سارا عاشقش شده بود ودائم میگفت :باباجون آهنگ منو بذار اون آهنگه وای که دیوانه شدم میروی از سلی بود.بین راه هم گاهی میگفت باباجون دوست دارم یا باباجون من عاشقه دنیاتم.خاله طاهره میگفت سارا تو خیلی زبون باز وشیرین زبونی اسمعیل میگفت نه بچم زبون باز نیست مهربونه.گاهی هم که از دستمون عصبانی میشدی میگفتی:زهر مار زهر مار.اینقدر شیرین وقشنگ میگفتی که آدم دلش نمی ی...
6 شهريور 1391
1